دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
نامهای به آشنا
از حال من بپرسی خوبم. روزها را به زحمت سپری می کنم نزدیک یکسالی میشود از خاکم فاصله گرفتهام و در این شهر خاموش تمرین خو گرفتن میکنم.
خانهای دارم در حاشیه شهر و سکوتی که حاصل آن آرامش من و سامان است. خانهام را مزین کردهام به سفیدی و پاکی به آفتاب گرم، صدای زمین و سبزی باغچه تنهاییام.
از باغچهام می نویسم، گلهایم روییدهاند و تخمهای سبزی روانه شده از ایران جوانه زدهاند و من دلگرمم به آنان که به رویند و به رویند تا بویی از مادرم و خانهی پدری در خانهام هویدا کنند.
ماشینی دارم که همراهیم می کند برای رفتن به کار، کالج و خرید هقتگی و گاهی هم به قبرستان های شهر.
تماشای تلویزیون، درس خواندن در کتابخانه و قدم زدن در خیابان های بی انتهای این شهر تنها دلخوشیام است.
گاه میگریم و گاه می خندم، گاه از سر تقصیرات می گذرم و گاه بر آنان پای میفشارم. گاه دوستت میدارم و گاه منزجرانه بر تو میرانم.
حکایت سردی است.
ولی بر این اندیشهام که برای شروع دوباره آماده نیستم و هنوز غمی بر دلم سنگینی میکند که خبر از بغضی از گذشتهام میدهد که هنوز از من زدوده نشده است.
بدرود
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من.